«وارد خاک باستانی «پرشیا» شدم. روسری به سرم بند نمیشد و زیبارویان پر رمز و راز سیاهپوش با کنجکاوی دزدکی به من نگاه میکردند، سپس لبخند میزدند تا اینکه سرانجام به من گفتند؛ خانم، کمکت کنیم؟»
«لایموته» زنی از لیتوانی (کشوری در شمال شرقی اروپا) در خاطرهای که پس از سفر به ایران نوشته، از احساس افسانهییاش نسبت به سرزمینی که همیشه دوست داشته به آن سفر کند، سخن گفته است. او عنوان خاطرهاش را «کشوری که آرزو دارم به آن برگردم» برگزیده و آن را برای سفارت ایران در لیتوانی هم فرستاده تا در بخش خاطرات وبسایت این سفارتخانه قرار گیرد و شاید با این کار، به رسالتش برای تغییر دیدگاه مردم کشورش نسبت به ایران عمل کند.
به گزارش بخش گردشگری خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، این گردشگر لیتوانیایی سفرش را اینطور روایت میکند: رییس شرکت مسافربری به رسم معمول از من پرسید که مایل هستید به کجا سفر کنید؟ جواب دادم؛ بیصبرانه منتظر فرصت مسافرت به ایرانم. پاسخم موجب تعجب آن خانم شد. چند سال سپری شد و من همراه اولین گروه از گردشگران کشورم وارد خاک باستانی «پرشیا» شدم. روسری به سرم بند نمیشد و زیبارویان پر رمز و راز سیاهپوش با کنجکاوی دزدکی به من نگاه میکردند، سپس لبخند میزدند تا اینکه سرانجام به من گفتند؛ خانم، کمکت کنیم؟
از قبل میدانستم که اینجا در برابر گنجینهای از فرهنگ گیرای مشرقزمین و آثاری بهراستی درخشان، اصیل و حیرتانگیز قرار خواهم گرفت. طاقهای زیبای مساجد، کاخهای رعنا با فضای داخلی نورانی آینهکاریشده، نقاشیهای دیواری تزیینی با رنگآمیزی ملایم و لطیف، آثار عظیم امپراتوری باستان، آتش مقدس همیشه روشن، باغهای پر عطر و رایحه، پلهای پر جُنب و جوش هنری، منارجنبان، برجهای خاموشان، قالیهای دستباف ابریشمی، فوارهها در بیابان، شورهزارها، بازارهای شرقی و غذاهای فوقالعاده لذیذ، همهی این چیزها تا ابد در وجود آدم تأثیر میگذارد؛ اما زیباترین خاطره، همانا خونگرمی و مهربانی مردم ایران است.
در شیراز قدمزنان به آرامگاه «سعدی» شاعر دوران قدیم رسیدیم. عطر گل رُز یادآور بهشت بود و رایحهی شکوفههای درخت هلو و صدای شرشر آب و موسیقی کهن ایرانی، فضا را پر کرده بود. در آنجا جوانان زیادی بودند. عدهای از مردها با ظاهری روشنفکرانه، غرق کتاب شده بودند و شعر میخواندند، با صدای بلند یا زیرلب در خلوت باغ. همهچیز افسانهیی و به دور از واقعیت به نظر میرسید.
شبها شهرها شلوغ میشوند. همهجا چه در چمنها و چه در پیادهرو و میادین، قالیچهها پهن شده و مردم پای چای داغ نشستهاند. خانوادهها، معلمها و شاگردهایشان، دانشجوها، همه مشغول پیکنیک و سرگرم صحبتاند. ما را که میبینند دست تکان میدهند و دعوت میکنند که به آنها ملحق شویم.
سفر در ایران حال و لذت خاصی دارد. خارجیها در امنیت بهسر میبرند و چون تعدادشان معدود است، بیشتر مورد احترام و توجه قرار میگیرند. جهانگرد، مهمان مردم محلی میشود با اینکه برقراری ارتباط گاهی دشوار است. بعضا از ما امضا میگرفتند. یکبار که مسیر هتلمان را گم کردیم از مردی، راهنمایی خواستیم و او کارش را زمین گذاشت و سوار موتورسیکلتش شد و درست مثل یک دستگاه جهتیاب (GPS) زنده، ما را تا هتل همراهی کرد. در اصفهان یک صاحب مغازه درِ دُکانش را بست و چند صندلی بیرون آورد و در میدان امام گذاشت و به ما چای داد. در شهر یزد نیز سر یک میدان کوچک منتظر دوستان خودمان بودیم که یک جفت جوان آمدند و به ما هندوانه تعارف کردند.
در باغهای کرمان در میان گروهی از محصلان و خانم معلمشان که به انگلیسی صحبت میکردند، قرار گرفته بودیم و آنها مودبانه از ما خواستند که وقتی به خانه برمیگردیم، در اروپا، دربارهی ایران حرف راست بزنیم و بگوییم که چه کشور غنی، زیبا و پرامنیتی است و مردم مهماننواز و مهربانی در آن زندگی میکنند.
هر وقت فرصت داشته باشم، تلاش میکنم پیغامشان را به گوش دیگران برسانم.